هوالحی
غمگینم… چرا باید تعارف و رودربایستی داشته باشم ، حتی اینجا که نه کسی میاد و نه کسی این نوشته ها رو می خونه… چقدر باید ماسک شادی و رضایت رو به صورتم بزنم و نشون بدم که با همه سختی ها و کاستی ها خوشبختم و قدرتمند… نه،من غمگینم، افسرده و دلشکسته و آزرده و عصبانیم… احساس شکست، دائم به در بسته خوردن و تباهی… احساس ناخواسته بودن، زیادی بودن، احساس پشت سر هم اشتباه کردن و حماقت…من از خودم و زندگیم و اشتباهاتم متنفرم
مثل یک طلسم میمونه که از سالها قبل ناگهان شروع شد. از 5 سال قبل، نه شاید هم از 7 سال قبل ، بعد از اون بیماری… بعد از حماقت های من.. نه شاید هم از خیلی قبل تر ها… از زمان نوجوانی، کله شقی، حرف گوش ندادن ها، فکر نکردن ها، غد بودن ها، خیالاتی بودن ها، زود باور ی ها، بی ارادگی ها… نمی دونم… هر چه بر می گردم عقب همه اش اشتباهات می بینم… نا شکری نمی کنم و حتی از تصور اینکه می تونست خیلی بدتر باشه وحشت می کنم… اما آخه چرا اینقدر اشتباه؟ چرا اینقدر چشم های بسته؟… همینه که می گم از خودم بدم میاد…
هر چیزی که بود تا 5 سال پیش کما بیش می شد تحمل کرد… هنوز یه حس موفقیت و خوب بودن داشتم… داشتیم… بعد همه چیز خراب شد… همه خوبی ها ازم / ازمون یواش یواش رو برگردوندن… هر چیزی که راحت و دم دست بود به ناگهان سخت و دست نیافتنی شد… سرعت رفتن خوشبختی ها زیاد شد و سختی ها و نا کامی ها و تنهایی ها خودش رو بیشتر و بیشتر نشون داد… من سعی کردم ظاهر رو حفظ کنم، سعی کردم نذارم فکر و خیال و درک این همه تغییرات منفی توی زندگی خودم و اطرافیانم عقلم رو، روحیه ام رو و امیدم رو فلج کنه… حتی قدرت گریستن توی تنهایی هام رو هم از دست دادم… برای خودم هم نقش بازی کردم… اما هیچی توی احساسم عوض نشد… روز به روز قلبم بیشتر مچاله می شه… تمام وجودم از این همه اشتباهات جبران ناپذیر و شکست ها داره له میشه
هیچ معنی برای زندگیم نمی بینم… هیچ دلیلی… هیچ حکمتی… به کجا دارم می رم؟
اما ظاهرا…. همه چی آرومه…. ای وای… ای وای