نمیشه غصه ما رو، یه لحظه تنها بذاره

آوریل 29, 2012

هوالحی

غمگینم… چرا باید تعارف و رودربایستی داشته باشم ، حتی اینجا که نه کسی میاد و نه کسی این نوشته ها رو می خونه… چقدر باید ماسک شادی و رضایت رو به صورتم بزنم و نشون بدم که با همه سختی ها و کاستی ها خوشبختم و قدرتمند… نه،من غمگینم، افسرده و دلشکسته و آزرده و عصبانیم… احساس شکست، دائم به در بسته خوردن و تباهی… احساس ناخواسته بودن، زیادی بودن، احساس پشت سر هم اشتباه کردن و حماقت…من از خودم و زندگیم و اشتباهاتم متنفرم

مثل یک طلسم میمونه که از سالها قبل ناگهان شروع شد. از 5 سال قبل، نه شاید هم از 7 سال قبل ، بعد از اون بیماری… بعد از حماقت های من.. نه شاید هم از خیلی قبل تر ها… از زمان نوجوانی، کله شقی، حرف گوش ندادن ها، فکر نکردن ها، غد بودن ها، خیالاتی بودن ها، زود باور ی ها، بی ارادگی ها… نمی دونم… هر چه بر می گردم عقب همه اش اشتباهات می بینم… نا شکری نمی کنم و حتی از تصور اینکه می تونست خیلی بدتر باشه وحشت می کنم… اما آخه چرا اینقدر اشتباه؟ چرا اینقدر چشم های بسته؟… همینه که می گم از خودم بدم میاد…

هر چیزی که بود تا 5 سال پیش کما بیش می شد تحمل کرد… هنوز یه حس موفقیت و خوب بودن داشتم… داشتیم… بعد همه چیز خراب شد… همه خوبی ها ازم / ازمون یواش یواش رو برگردوندن… هر چیزی که راحت و دم دست بود به ناگهان سخت و دست نیافتنی شد… سرعت رفتن خوشبختی ها زیاد شد و سختی ها و نا کامی ها و تنهایی ها خودش رو بیشتر و بیشتر نشون داد… من سعی کردم ظاهر رو حفظ کنم، سعی کردم نذارم فکر و خیال و درک این همه تغییرات منفی توی زندگی خودم و اطرافیانم عقلم رو، روحیه ام رو و امیدم رو فلج کنه… حتی قدرت گریستن توی تنهایی هام رو هم از دست دادم… برای خودم هم نقش بازی کردم… اما هیچی توی احساسم عوض نشد… روز به روز قلبم بیشتر مچاله می شه… تمام وجودم از این همه اشتباهات جبران ناپذیر و شکست ها داره له میشه

هیچ معنی برای زندگیم نمی بینم… هیچ دلیلی… هیچ حکمتی… به کجا دارم می رم؟

اما ظاهرا…. همه چی آرومه…. ای وای… ای وای

بذار برو چه بهتر

مِی 9, 2011

هو الحی

خانم کیت میدلتون یا بعبارتی والا جضرت کاترین دوشس کمبریج ! نیازی به معرفی ندارن. این روزها همه عالم و آدم ایشون رو می شناسن. به خوبی و خوشی هم که راهی خونه بخت شدن و ایشالا که سالهای سال به خوبی و خوشی با شاهزاده رویاهاشون زندگی کنن. وقتی مراسم عروسی رو تماشا می کردم تمام مدت به وضوح می دیدم که نسل جدید خانواده سلطنتی چقدر با نقش سنتی این خانواده فرق داره. بابا اینها نسل کامپیوتر و فیس بوک هستن. نسلی که مهم نیست از خانواده سلطنتی باشه یا آدم معمولی، همسرش رو خودش انتخاب می کنه (که البته این قضیه در خانواده های سلطنتی اروپایی از سالها قبل شروع شده) نسلی که بعد از مراسم پر طمطراق عروسی سلطنتی، دیسکو عروسی راه میندازه و با دوستای خودش خوش می گذرونه. نسلی که بعد از 8 سال دوستی تصمیم به ازدواج می گیره… و به همین دلیل هم مردم واقعا امیدوارن که این عروسی پایدار باشه، که اگه نباشه ، خانواده سلطنتی انگلیس کلکسیون طلاق ها و شکست های ازدواج های شاهزاده ها و شاهزاده خانم هاش کامل میشه …و این قطعا آخرین چیزیه که این خانواده مایل به داشتنش باشه.

یک ماجرای جالب درباره این زوج اینه که گویا چند سال قبل بین ویلیام و کیت اختلافی پیش میاد و این دو تا از هم جدا میشن. مدتی هم در صدر خبر ها قرار می گیرن. یک هفته بعد از جدایی، کیت خیلی سر حال و سرزنده توی یک بار با دوستاش دیده میشه. و البته ویلیام هم در همون بار یوده و می بینه که کیت نه تنها ننشسته و زانوی غم بغل نگرفته که انگار نه انگار! خیلی خوش و سر حال با بقیه تو عشق و حال ! و صد البته ظاهرا این قضیه اصلا خوشایند شاهزاده جوان نبوده…

خلاصه که زندگی همینه… بهترین عکس العمل در مقابل خیلی از ناملایمات و شکست ها همینه.

(:

بد مستی!

آوریل 21, 2011

هو الحی

آدم ها، وقتی دچار استرس یا غصه یا آشفتگی میشن احتمال خیلی زیادی داره که معتاد بشن یا مست و خراب بشن. یعنی همه میشن، اما مدلش فرق میکنه. اعتیاد الزاما به مواد مخدر نیست و مست و خراب شدن هم به پیاله و خم می نیست! برای خیلی ها تکرار یک دور باطل فکر و خیالات بیخودی میشه اعتیاد. برای یه عده زیاده روی در یک چیز دیگه میشه بد مستی!

خلاصه که دلتنگی امشب من هم نتیجه اش خوردن بی حساب و کتاب بود! خراب بودم جانم خراب! … و اشتباه نکنین! خودم رو با غذای فست فود و بستنی خفه کردم!

خدای بخشنده و مهربان نظر لطفی هم (دائما لطفا) به ما بکن…

این بار دیگه نوبت ماست!

آوریل 19, 2011

هو المحبوب

آهای همه کسانی نه میومدین و از تعطیلات عید و خوشی هاتون می گفتین! همه کسانی که وقت و بی وقت از تعطیلی های گاه و بیگاه و بین التعطیلی های تق و لق می نوشتین! نوبتی هم باشه نوبت ماست. دلتون بسوزه! جمعه تعطیله (گود فرایدی) شنبه و یکشنبه هم تعطیله، دوشنبه تعطیله (ایستر) ، سه شنبه هم تعطیله (یک تعطیلی استرالیایی به نام انزک دی)! یعنی یک لانگ ویکند اساسی!

پ.ن. بله بله می دونم هیچی تعطیلی ایرانی نمیشه… حالا بذارین ما غریب غربا به این تعطیلات طولانی دلخوش باشیم

پ.ن.2. اینجور لانگ ویکند ها برای اونها که از قبل برنامه ریزی کردن و سفر میرن ایده آله. وگرنه در خیلی از شهر های حتی بزرگ و مهم استرالیا تقریبا همه جا تعطیله! برای همین جز تو خونه نشستن و سماق مکیدن (معمولا) کار دیگه ای نمیشه کرد!

قصه سکوت

آوریل 5, 2011

یا الرحم الراحمین

هیچکس نمیدونه پشت سکوت آدم ها چه قصه ها و ماجراهایی وجود داره. همینطور پشت خنده ها، ژست ها و ارتباطاتشون. یک مرد استرالیایی ، از اون گنده ها و چاق هاش ، کسی که سرش به کار خودشه و توی کار خودش یک متخصص حسابی محسوب میشه، کسی که خیلی اهل حرف زدن نیست و اگه ازش سوالی بپرسی که بیربط و بچه گانه باشه ابایی نداره که به روت بیاره و یا کمی عصبانی بشه که تو دست و پات رو گم کنی و ندونی چی بگی (به جای اینکه به به چه چه الکی کنه بعد پشت سرت حرف در بیاره) حتی یه همچین آدمی هم ممکنه تجربه ناخوشایندی رو از سر گذرونده باشه !

ای خدا… قصه آدم ها چقدر متفاوته… خدا نکنه آدم بعد از تجربه های سخت گرگ بشه! بیخود نیست که قدیمی ها همیشه دعای عاقبت بخیری می کردن!

ادب و زن دوستی

مارس 14, 2011

هو الحی

1- در طول کنفرانس چهار روزه درست پشت سرم نشسته. از ظاهرش (ریش) کاملا معلومه که مسلمونه. روز اول موقعیتی پیش نمیاد که با هم حرف بزنیم.

2- روز دوم کنفرانس موقع برک صبحگاهی ، متوجه اسمم روی کارت میشه و میپرسه که اهل کجا هستم. حالا دیگه از اسمم و کشورم فهمیده که مسلمون هستم. خودش که سنیه ده سالی میشه که ساکن این شهر بزرگ استرالیاست و یک کار خوب توی یک موسسه مالی خوب داره. موقع انتخاب کرواسان ها اون میره سراغه وجترین ها ، من دو دلم که گوشتی ها ، گوشت خوکه یا نه. میگم گوشت خوک نمی خورم اما اگه گوشت دیگه ای باشه مشکلی ندارم. میگه ممکنه گوشت خوک باشه. من منصرف میشم. موقع نهار هم کنار هم نشستیم و در مورد مطالب کنفرانس صحبت می کنیم.

3- روز سوم دیر میرسه. موقع نهار میگه که بچه اش مریض شده برای همین دیر اومده. صحبت به زندگی و بچه میکشه. میگه سه تا بچه داره. میپرسه بچه دارم یا نه که جوابش منفیه.

4- روز چهارم موقع نهار حرف از فرهنگ و آداب و رسوم میشه. جالبه که یکبار در کویت با ایرانی ها در مراسم چهارشنبه سوری شرکت کرده بوده و فکر کرده بوده که این مراسمیه که شیعه ها انجام میدن! توضیح میدم که کاملا برعکسه، این مراسم هیچ ربطی به اسلام نداره که هیچ ، اساسا خیلی از تند رو ها هم باهاش مخالفن (و البته توی دلم به این همه تفاوت برداشت داخل و خارج ایران می خندم) وسط صحبت ها ناگهان خیلی سریع میپرسه که ازدواج کردم یا نه. جواب منفیه. تعجب رو تو نگاهش می بینم، همونطور که توی این مدت توی نگاه خود استرالیایی ها هم دیدم ! کمی از این قضیه صحبت می کنیم و اینکه ، خوب خیلی ها ازدواج نمی کنن یا دیر ازدواج می کنن و اینکه این حتی برای استرالیایی ها با فرهنگ و نگاه غربی هم عجیبه…

آخر صحبت هاو نزدیکی های پایان کنفرانس، میگه که متاسفه که توی این چند روز کنفرانس حواسش نبوده منو دعوت کنه یا ببره جاهای دیدنی شهر رو نشونم بده! من فکر می کنم که همون روز دوم هم فهمیده بود که من از یه شهر دیگه اومدم!!! …باری… ایمیل رد و بدل میکنیم … چون قراره موبایلم رو عوض کنم شماره ای بهش نمی دم. برام آرزوی موفقیت می کنه…

* آدم خوبی بود و البته اهل کشوری بود که بخصوص مردانش به تندروی و عقاید متحجرانه معروفن!

 

بهشت

فوریه 24, 2011

هو المحبوب

شخصی نوشت: فکر کنم توی بهشتم! اونقدر دور از ذهنه که خودم هم نمی تونم باور کنم… خدایا ممنونم و به خودت پناه می برم

(:

Royal Behaviour

فوریه 16, 2011

هو الوسیع

وقتی راننده اتوبوس شهری توی ایستگاه نگه داشت و وسایلش رو جمع کرد که شیفتش رو با راننده دیگه عوض کنه، یک لحظه ایستاد، رو به مسافرها کرد با وقار و لبخند روی لب و رضایت و آرامشی در صورتش به مسافر ها گفت:

«It was an honor to drive you ladies and gentlemen»  – خانم ها و آقایون، راندن (این اتوبوس برای) شما باعث افتخار (من) بود

یاد موضوعی افتادم که چند وقت پیش توی کامنت های یک وبلاگی مطرح شده بود و من برای اون کامنت ، کامنت گذاشته بود. وبلاگ مورد نظر وبلاگ شناخته شده خانمی هست که کارهای خیر می کنه و از طریق وبلاگش کمک می گیره و از خیرین هم تشکر می کنه. موضوع این بود که خانمی در کامنت دونی وضعیت خودش رو طوری شرح داده بود که به دلیل عدم توانایی پرداخت وام بانکی به مبلغ ششصد میلیون تومان، حالا داره هر هفته خسارت میده و سند های 5 تا خونه اش گرو بانکه و تصمیم داشته کلیه اش رو بفروشه و حالا کلافه و ناراحته و در خواست کمک داره…

این خلاصه کلی ماجرا بود… اگه کسی مایل باشه میتونه با سرچ کردن بره ببینه چی به چی بود و کامنت اون فرد چی بود و جواب من چی (من مخصوصا آدرس نمیدم – موضوع از نظر من تموم شده است و اساسا ربطی هم به من نداره، با این حال پیدا کردن اون وبلاگ و کامنت هاش هم غیر ممکن نیست) قضیه هر چی بوده، هر چقدر هم شرایط این خانم بد و غیر قابل تصور باشه – که هست – با توجه به گفته های خودش و شرایطی که خودش اظهار کرده، لحن و منش مطرح کردنش (و به نظر شخص من اصولا مطرح کردنش) ابدا بزرگ و احترام برانگیز نیست.

من نمیدونم این فرد کیه، اما این مدل ندارم ندارم ها و چه کنم چه کنم ها و وضعمون بده و کو خوشی و کلا همیشه نک و نال کردن متاسفانه تو ایران و بین ایرانی ها زیاده. خودتون مقایسه کنین: راننده اتوبوسی که این مدل بالا رفتار می کنه و فردی که ور شکستگیش رو (که در بیزنس و تجارت که لازمه اش ریسک کردنه و روی دیگه سود های کلان و موفقیت و رضایتمندی هست) این طوری می ناله؟

 

 

انسان – موجود آشغال ساز

فوریه 14, 2011

هو الحی

فقط کافیه در حال خونه تکونی، جمع و جور، اسباب کشی (اثاث کشی؟) ، مهاجرت یا نقل مکان باشی تا به عمق عنوان این پست پی ببری!

تازه من که مدت هاست از هر چیزی که قابلیت آشغال شدن داشته باشه حذر می کنم هم یک وقت هایی فکر می کنم در حال خفه شدن و کلافه شدن با چیز های اضافی هستم. تازه این در حالیه که بخصوص در طی زمان مهاجرتم سعی کردم همیشه سبکبار و آماده به سفر باشم.

بنده خدا خانواده ام با اون خرت  و پرت هایی که من ایران دارم  چی کشیدن بنده خدا ها!

خلاصه که ، شاهزاده خانم و سیارکش این روز ها در مود «آت و آشغال بیرون ریزون» هستن.

 

رئیس خوب، رئیس بد

فوریه 12, 2011

هوالسمیع

قراره کارم عوض بشه و در نتیجه رئیسم/مدیرم هم عوض میشه.

این آقایی که مدیرم میشه (و شاید یکی از مدیرهایی که باهاشون سروکار خواهم داشت) از ابتدای پروسه تغییر کارم باهاش در تماس بودم. یکبار هم دیدمش. آدم خوبی به نظر میاد. اما در جریان همین تماس ها متوجه یک نکته شدم – که البته هنوز صد در صد مطمئن نیستم اما خصوصیتی بوده که در همین تماس های کوتاه هم به چشمم اومد. راستش… یک کم حواس پرت و بی خیال به نظر میاد! یه جور هایی شاید بی دقت. من با این مدل مدیر کار کردم و می دونم چه بلایی ممکنه همین بی خیالی و بی توجهیشون سر آدم بیاره… خدا به داد برسه… خدا کنه اشتباه فکر کرده باشم.

از طرفی با مدیری هم کار کردم که مو رو از ماست می کشید. همیشه پی گیر بود و ایراد می گرفت و بهترین رو می خواست. پوست آدم رو می کند و اشک آدم رو در میاورد اما به جاش هم حمایت می کرد، قدر زحمت ها رو کم و بیش می دونست. می دونست کی داره چی کار می کنه و اعتبار کار یکی رو به اون یکی نمیداد و شانس این رو هم داشتم که ذاتا انسان بود و خیلی حواسش به حال و احوال و خوشی وناخوشی کارکنانش بود. من از این مدیر نوع دوم با اینکه کفرم رو هم در میاورد بیشتر راضی بودم تا اون مدیر نوع اولی که حواسش نیست که چی به چیه و کی داره چی کار می کنه و خون به دل کارکنانش می کرد.

حالا ترسم اینه که این مدیر جدید نه تنها بی خیال و سر به هوا باشه بلکه بدتر از اون ملغمه ای باشه از صفات بد مدیر نوع اول و مدیر نوع دوم! یعنی سخت گیر و عصبی و وسواسی و بی خیال و کار نابلد!…واااییی… چه شود!… خدا به داد برسه!